ﺧﺎﻃﺮهای از ﭼﻬﺎرﺷﻨﺒﻪی ﺳﯿﺎه اﻫﻮاز... - دانشگاه شهید چمران اهواز

دکتر هادی بصیرزاده عضو هیئتعلمی دانشگاه شهید چمران اهواز در یاداشتی به مناسبت 27 دیماه به بیان روایت خود از روز چهارشنبهی سیاه اهواز پرداخت.
به گزارش روابط عمومی دانشگاه شهید چمران اهواز، در این یادداشت آمده است:
سه شنبه 26 دیماه سال 1357 روز فرار شاه از ایران است. 27 دیماه سالروز چهارشنبه سیاه در اهواز و چند شهر از استان خوزستان است. در روز سهشنبه در مسجد صاحب الزمان (عج) کمپلو برنامهای اجرا شد. در اﯾﻦ ﻣﺮاﺳﻢ آﯾﺖالله ﺧﺰﻋﻠﯽ ﺳﺨﻨﺮاﻧﯽ داﺷﺖ. ﯾﺎد داﺷﺘﯽ ﺑﻪ دﺳﺘﺶ دادﻧﺪ و اﯾﺸﺎن ﺑﺮ اﺳﺎس آن ﯾﺎدداﺷﺖ ﮔﻔﺖ ﻣﺮدم ذوق زده ﻧﺸﻮﯾﺪ؛ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ دادﻧﺪ ﮐﻪ ﺷﺎه ﺧﺎﺋﻦ از اﯾﺮان ﻓﺮار ﮐﺮد. ﺷﻮر و ﺟﺸﻦ و ﭘﺎﯾﮑﻮﺑﯽ ﻣﺠﻠﺲ را ﻓﺮا ﮔﺮﻓﺖ و ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎنﻫﺎ رﯾﺨﺘﻪ و ﺟﺸﻦ و ﺷﺎدﻣﺎﻧﯽ و ﻧﻘﻞ و ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ دادﻧﺪ. آن ﺷﺐ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎل و ﺗﺎ ﺻﺒﺢ در ﺳﺘﺎدﻫﺎی ﻣﺮدﻣﯽ اﻧﻘﻼب اﺳﻼﻣﯽ ﺑﻮدﻧﺪ. ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ ﯾﻌﻨﯽ روز ﭼﻬﺎرﺷﻨﺒﻪ ﺻﺒﺢ دو ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﻮازی در اﻫﻮاز ﺑﺮﮔﺰار ﺷﺪ. ﯾﮏ ﻣﺮاﺳﻢ در ﺣﺴﯿﻨﯿﻪی اﻋﻈﻢ و ﯾﮏ ﻣﺮاﺳﻢ در داﻧﺸﮕﺎه ﺟﻨﺪی ﺷﺎﭘﻮر اﻫﻮاز. ﻣﻦ در ﻣﺮاﺳﻢ داﻧﺸﮕﺎه ﺑﻮدم و ﻣﺸﺎﻫﺪات ﺧﻮد را ﮔﺰارش میکنم.
آﯾﺖالله ﺧﺰﻋﻠﯽ در ﺣﺎل ﺳﺨﻨﺮاﻧﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺧﺒﺮ دادﻧﺪ ﮐﻪ ارﺗﺶ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮده و ﺑﺎﯾﺪ ﺟﻠﺴﻪ را ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎن ﺑﺮﺳﺎﻧﻨﺪ. ﺳﺨﻨﺮان را ﺑﻪ ﮐﻨﺎر رودﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻗﺎﯾﻖ ﯾﺎ وﺳﯿﻠﻪای دﯾﮕﺮ او را ﺑﻪ ﻣﺤﻞ اﻣﻨﯽ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮدم ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺷﻬﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮدﻧﺪ. ﺧﯿﺎﺑﺎن اﺻﻠﯽ داﻧﺸﮕﺎه آﮐﻨﺪه از دود و آﺗﺶ ﺑﻮد. ﻫﻤﻪی ﻣﺎﺷﯿﻦﻫﺎی ﭘﺎرک ﺷﺪه در ﮐﻨﺎر ﺧﯿﺎﺑﺎن را ﺑﻪ آﺗﺶ ﮐﺸﯿﺪه ﺑﻮدﻧﺪ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه ﺑﺮادرم ﺑﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﻣﺮﮐﺰی داﻧﺸﮕﺎه رﻓﺘﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺗﻤﺎس ﺗﻠﻔﻨﯽ اوﺿﺎع را ﺟﻮﯾﺎ ﺷﻮﯾﻢ. در ﯾﮑﯽ از اﺗﺎقﻫﺎی داﻧﺸﮕﺎه ﻧﻈﺎرهﮔﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﺗﺎﻧکها در ﺑﻠﻮار ﮔﻠﺴﺘﺎن ﺑﻮدﯾﻢ.
دود و آﺗﺶ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد. ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت ﺑﻮدﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﯽ اﻓﺘﺎده اﺳﺖ. ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﻤﻠﻪی ﭼﻤﺎق ﺑﻪ دﺳﺘﺎن ﺑﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﻣﺮﮐﺰی ﺷﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺮای ﻏﺎرت داﻧﺸﮕﺎه آﻣﺪه ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﺎر ﻣﻤﮑﻦ اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ در اﺗﺎق را ﻗﻔﻞ ﮐﺮده و در ﮐﻨﺎر دﯾﻮارﻫﺎ ﺧﻮد را ﭘﻨﺎه دﻫﯿﻢ. ﺻﺪای ﺗﯿﺮاﻧﺪازی ﺑﻪ ﮔﻮش ﻣﯽرﺳﯿﺪ و اﯾﻦ ﺻﺪا ﻧﺰدﯾﮏ و ﻧﺰدﯾﮑﺘﺮ ﻣﯽﺷﺪ. ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﯿﺮاﻧﺪازی از درون راﻫﺮوﻫﺎ ﺑﻮد و ﺑﺎ ﺗﯿﺮ ﻗﻔﻞ اﺗﺎقها ﺷﮑﺴﺘﻪ میشد و اﻣﻮال داﻧﺸﮕﺎه ﺑﻪ ﻏﺎرت ﺑﺮده میشد. ﻣﻦ ﭘﺸﺖ در اﺗﺎق ﭘﻨﺎه ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم و ﯾﮏ ﺟﺎروی دﺳﺘﯽ ﮐﻪ در اﺗﺎق ﺑﻮد ﺗﻨﻬﺎ وﺳﯿﻠﻪی دﻓﺎع ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮد. ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺑﺎ ﺗﯿﺮ ﻗﻔﻞ اﺗﺎق ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪ. ﺗﺮس ﻫﻤﻪی وﺟﻮدﻣﺎن را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد در ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﺎز ﺷﺪ و ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮔﻔﺖ ﭼﯿﺰی در اﯾﻦ اﺗﺎق ﻧﯿﺴﺖ و در را ﺑﺴﺖ و رﻓﺖ. ﻧﻔﺲ راﺣﺘﯽ ﮐﺸﯿﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺧﻄﺮ رﻓﻊ ﺷﺪه اﺳﺖ. ﻣﺪﺗﯽ ﮔﺬﺷﺖ و ﻫﻤﭽﻨﺎن ﺻﺪای ﺗﯿﺮ ﺑﻮد و ﮔﻠﻮﻟﻪ.
ﭘﺲ از ﻣﺪﺗﯽ ﺻﺪای دﯾﮕﺮی ﺑﻪ ﮔﻮش رﺳﯿﺪ. اﯾﻦ ﺻﺪا ﺑﺎ ﺻﺪای ﻗﺒﻞ ﻣﺘﻔﺎوت ﺑﻮد. ﺻﺪا ﻣﯽﮔﻔﺖ آﯾﺎ ﮐﺴﯽ اﯾﻨﺠﺎ ﻫﺴﺖ؟ ﻣﺎ آﻣﺪﯾﻢ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯿﻢ. اول اﻃﻤﯿﻨﺎن ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ آرام آرام اﯾﻦ ﺻﺪا اﻣﻨﯿﺖ ﺑﻪ ﻣﺎ میداد. ﺑﯿﺮون از اﺗﺎق آﻣﺪﯾﻢ و ﺧﻮد را در آﻏﻮش آﻧﺎن اﻧﺪاﺧﺘﯿﻢ. ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻧﺘﺮﺳﯿﺪ ﻣﺎ آﻣﺪهاﯾﻢ ﺷﻤﺎ را ﻧﺠﺎت دﻫﯿﻢ. راهروهای ساختمان مرکزی دانشگاه آشفته و غارتزده بود. مرکز کامپیوتر دانشگاه در طبقهی همکف کاملا غارت شده بود. از ﮐﻨﺎر دﯾﻮارﻫﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻧﺮدهﻫﺎی داﻧﺸﮕﺎه رﻓﺘﯿﻢ. ﻧﺮدهﻫﺎی داﻧﺸﮕﺎه را ﺑﺮﯾﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺘﻮاﻧﯿﻢ از آن ﻋﺒﻮر ﮐﻨﯿﻢ. ﻣﺮدم ﺷﺮﯾﻒ ﻟﺸﮑﺮآﺑﺎد ﺑﻮدﻧﺪ و ﻣﺎ را ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ آن ﻃﺮف ﺧﯿﺎﺑﺎن ﺑﺮدﻧﺪ.
در ﯾﮑﯽ از ﮐﻮﭼﻪﻫﺎی روﺑﺮوی داﻧﺸﮕﺎه در ﻣﻨﺰﻟﯽ ﻣﺎ را ﭘﻨﺎه دادﻧﺪ. در آن ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻌﺪادی دﯾﮕﺮ از ﻣﺮدم نیز پناه داده شده بودند. نمیدانستیم ﭼﻪ ﺷﺪه آﯾﺎ ﮐﻮدﺗﺎ ﺷﺪه ﯾﺎ ﺧﺒﺮ دﯾﮕﺮی اﺳﺖ. ﺗﺎﻧﮏﻫﺎ ﮐﻪ ﻋﺒﻮر میکردند ﺑﺪون ﻫﺪف ﺗﯿﺮاﻧﺪازی میکردند. ﺗﯿﺮی از ﯾﮏ ﻧﻔﺮﺑﺮ ﺑﻪ درون اﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﮐﻮدﮐﯽ اﺻﺎﺑﺖ ﮐﺮد. ﻣﺎدرش در ﺣﺎل ﺷﯿﺮدادن ﺑﻪ او ﺑﻮد که زخمی و در آغوش مادرش ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ. شرایط سختی بود و ﻧﺎﻟﻪ و ﻓﻐﺎن زنان و کودکان ﺑﻪ آﺳﻤﺎن میرﻓﺖ. اﯾﻦ ﺷﺮاﯾﻂ اداﻣﻪ داﺷﺖ ﺗﺎ ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ. آرام آرام ﺻﺪای ﺗﯿﺮاﻧﺪازی ﺧﺎﻣﻮش ﺷﺪ و ﺑﻪ ﻧﺪرت ﺻﺪای ﺗﯿﺮ ﺷﻨﯿﺪه میشد. ﻧﮕﺮاﻧﯽ ﺑﺮای دﯾﮕﺮ اﻋﻀﺎی خانواده و بیخبری از اوضاع دردآور بود. وانتهایی آﻣﺎده ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮدم را ﺳﻮار میکردند و ﺑﻪ ﺧﺎﻧههاشان میرساندند. ﻣﺎ ﻣﺴﯿﺮ رﻓﯿﺶآﺑﺎد ﺗﺎ ﮐﻤﭙﻠﻮ را ﮐﻪ ﻃﯽ میکردیم ﻣﺎﺷﯿﻦﻫﺎی له شده و ﻧﯿﻢ ﺳﻮﺧﺘﻪای را ﻣﯽدﯾﺪﯾﻢ. ﺑﺮﺧﯽ از ﺧﻮدروﻫﺎ زﯾﺮ تانکها ﻣﻨﻬﺪم ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ. ﻣﻐﺎزهﻫﺎﺋﯽ ﮐﻪ توسط چماق بهدستان ﺑﻪﻏﺎرت رﻓﺘﻪ و ﺷﯿﺸﻪﻫﺎیی ﮐﻪ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ. شهر شکل ﻧﻈﺎﻣﯽ و ﻣﺨﻮﻓﯽ ﺑﻪ ﺧﻮد ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد. ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ که رﺳﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮان اﻋﻀﺎی ﺧﺎﻧﻮاده ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻪاﻧﺪ ﺑﻮدﻧﺪ. ﻫﻨﻮز ﭘﺪرم ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﯿﺎﻣﺪه و ﭘﺎﺳﯽ از ﺷﺐ گذشته بود. آن روز ﭼﻬﺎرﺷﻨﺒﻪ در اﻫﻮاز را «ﭼﻬﺎرﺷﻨﺒﻪی ﺳﯿﺎه» ﻧﺎﻣﯿﺪﯾﻢ ﭼﻮن روز ﺳﯿﺎه دﯾﮑﺘﺎﺗﻮری ﺑﻮد و دهها نفر از مردم اهواز به شهادت رسیدند. اﻣﺎ این تیر خلاص به حکومت ستمشاهی و ﻋﻼﻣﺘﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻧﺸﺎن از آﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔسهای رژﯾﻢ دﯾﮑﺘﺎﺗﻮری ﺷﺎه داﺷﺖ و دﯾﺮی ﻧﮕﺬﺷﺖ ﮐﻪ اﻧﻘﻼب ﭘﯿﺮوز ﺷﺪ و...