یک سال از نبودنش گذشت. در این چند سطر، نمیخواهم از خاطراتش بگویم که هر کسی با او اندکی نشست، خاطرهای از او برای گفتن دارد. میخواهم از یک سال نبودنش بگویم. برخیها وقتی هستند، چنان هستند که وقتی نیستند، میفهمیم «که» بودهاند! سیدمحسن شفیعی چنان بود، که فکر میکردیم تا ابد هست و کسی اندیشه نبودنش را بر سر نداشت.
در یک سالی که سخت گذشت، خیلیها پرسیدند او که بود؟ چه بود؟ چرا غم فراقش تا این حد جانسوز است؟ و در پاسخ نمیتوانم چیزی بگویم! هر چه میخواهم بگویم، کلماتی بیاثر است که در شأن او نیست. بگویم با اخلاق بود؟ بگویم دوست همه بود؟ از حمایتهای معنویاش مانند یک پدر بگویم؟ از مدیریت خوب او در دانشگاهها بگویم؟ از ارتباطش با دانشجویان؟ این کلمات مفهوم را نمیرساند. گویی شناخت او، شهودی است و تجربه زیسته میخواهد. از سوی دیگر هراس آن دارم که کلماتی به کار ببرم که او را از دسترس خارج کند؛ چنان که همیشه کردهایم و چه بسیار شخصیتهایی که اینگونه از دسترس خارج شدهاند.
سیدمحسن شفیعی مردی عادی بود؛ بسیار عادی. او زندگی را بلد بود، انسانها را دوست داشت و خدا را میشناخت. او رهبری بر قلبها را آموخته بود و اخلاق نیک را در خود نهادینه کرده بود. او مردم را دوست داشت و آنها را حمایت میکرد. او از خود گذشته بود، برای مردم و این کار را برای ظاهرسازی نمیکرد که اگر اینگونه بود، در این سالها باید حرفی، سخنی یا رفتاری خلاف این مشی رفتاری از او سر میزد. همیشه میگفت: «شهوت دیده شدن است که دنیا و آخرت انسان را به باد میدهد». سبک زندگی او برای دیده شدن نبود که اگر میخواست دیده شود، راههای سادهتری پیش رو داشت. او نخواست دیده شود و مردم او را دیدند.
سیدمحسن شفیعی یک دوست واقعی بود. این روزها و در زندگیهای ماشینی، بسیار آدمهایی را میبینیم که تا زمانی که از ما نفعی به آنها میرسد، کنارمان هستند. ولی او اینگونه نبود و مثل یک پدر، نگران بود؛ این را در نگاهش میشد دید. او دوست همه بود؛ پدر همه.
سیدمحسن شفیعی رهبری واقعی بود و سبک رهبری خودش را داشت؛ او بر قلبها رهبری میکرد. آغوشش برای همه باز بود و خیلی سخت، کسی را از خودش میراند. به یاد دارم روزی کسی که خیلی او را دوست داشت، خطایی کرده بود؛ شاید غیرقابل بخشش. سیدمحسن مدتی جواب سلام او را با سنگینی داد، ولی او را از خود نراند. او پشیمان شد و سیدمحسن مجدد آغوشش را برای او باز کرد. او مثل یک پدر مهربان بود که هیچکس دوست نداشت ناراحتیاش را ببیند.
صحنهای که خیلیها از او به یاد دارند، ایستادن در آستانه درب ورودی و استقبال از مهمان است. وقتی کسی به دفترش میرفت، از مقابل پنجره اتاقش که رد میشد و سیدمحسن او را میدید، به سرعت درب اتاق را باز میکرد و به استقبال او میرفت. این رفتار او، برای مدیران و رؤسا نبود، بلکه گاهی میدیدیم که در استقبال از یک دانشجو، بیشتر مشتاق بود.
مدیریت بحران او بینظیر بود. وقتی مشکلی پیش میآمد، خودش را نمیباخت. بسیار فکر میکرد و بسیار از او سراغ داریم که مشورت میکرد. نمیدانم، اطلاع ندارم، نمیدانستم؛ این کلمات را بسیار از او شنیدیم و اینگونه نبود که بگوید من میدانم و بس! بلکه کارها را با مشورت و همفکری پیش میبرد و به همین دلیل در جلسات و بههنگام بروز بحران یا مشکل، یا قانع میشد و یا قانع میکرد. به همین دلیل جلسات بدون حضور او رسمیت نداشت و اگر روزی در جلسهای شرکت نمیکرد (کم پیش میآمد) گویی آن جلسه به حدنصاب نرسیده است.
افراد زیادی کنار او بزرگ شدند و مشی مدیریتی او را آموختند. با رفتار خود، اخلاق کاری و مدیریتی را به اطرافیان میآموخت، ولی هیچگاه در رشد افراد، عجله نمیکرد. بارها دیدم و شنیدم که مدیران کشوری و استانی درباره کسی از او میپرسیدند و او میگفت برای او زود است. با این کار اهداف مختلفی را نشانه میرفت. هم فرد به پختگی کامل برای آن جایگاه اداری میرسید و از انتصاب افراد ناپخته جلوگیری میکرد، به او میآموخت که نباید لحظهای از آموختن بمانی و در رفتار تأکید میکرد که روابط نباید نقشی در انتصابات داشته باشد.
توجه به خانواده، پدر و مادر و اطرافیان، فارغ از مشغلههای کاری از ویژگیهای رفتاری او بود. بارها دیدم در جلسه بود و یکی از اعضای خانواده با او تماس میگرفت؛ میتوانست پاسخ ندهد و بگوید جلسه بودم، ولی همیشه پاسخگو بود و اگر شرایط اجازه نمیداد، حتماً پیامک ارسال میکرد. کسی سراغ ندارد با او تماس گرفته باشد و بیپاسخ مانده باشد. شمارهاش را همه داشتند، بیشتر دانشجویان.
حافظه عجیبی داشت. هر بار که با او صحبت میکردی، آخرین نکاتی را که در گفتوگوی قبلی بیان شده بود، با جزئیات در ذهن داشت و از آنها سراغ میگرفت. وقتی این ویژگی را در تعداد افرادی که با او در ارتباط بودند ضرب کنیم، آنگاه متوجه ویژگی منحصر به فرد او میشویم. اینکه در هر دیدار یا تماس، آنگونه بگوید و بپرسد که با خود بیاندیشی کسی در این دنیا هست که نگران تو باشد، بدون آنکه انتظاری از تو داشته باشد و این سلوک رفتاری چقدر برای دانشجویان دوست داشتنی بود.
خیلیها از پیامکهای او خاطره دارند. استاد به بازی گرفتن کلمات بود. بسیاری پیامکهای او در ساعات نیمه شب، اول صبح و مناسبتها بود. مناسبتها را به خوبی به یاد داشت و پیامکهایی مرتبط برای افراد میفرستاد. زمانی هم که برای او پیامی ارسال میشد، در کمترین زمان با زیباترین کلمات پاسخ میداد. «قربان تان»؛ بسیار از این کلمه در پیامکهایش استفاده میکرد.
روزی در پیامی و به مناسبت یادداشتی که نوشته بودم، در پاسخ نوشت: «خیلی وقت بود میخواستم بگویم نکند صرفاً یک مدیر باشید، یک مسئول، یک چهره اجرایی، اینها همهاش خوب است، ولی توان تحلیل، نوشتن و روشنگری شما بسیار بالا است و نگذارید کور بشود. حتماً و حتماً و حتماً بنویسید و باز هم بنویسید.» این جملات و راهنماییها فقط برای من نبود و بلکه خیلیها را اینگونه راهنمایی میکرد و البته در جای درست هم نقدهای درستی داشت که در مجموع، بهترین نوع آموزش را در رفتارش ارائه میداد.
افرادی که در کنار او بودند، اخلاق و مدیریت را توأم و گام به گام میآموختند، ولی نه با سخنرانی و موعظه، بلکه آنچه را میآموخت، خود به آن عمل میکرد. او با سلوک خود میآموخت، نه با منبر خود! و بارها تأکید میکرد: «مگر با غیر محبت، دین معنا پیدا میکند؟»
سیدمحسن شفیعی ویژگیهای منحصر به فرد متعددی داشت که نه میتوان همه آنها را برشمرد و نه کلمات، توان وصف او را دارند. همین بس که به یاد او اندکی بیاندیشیم.
یادداشت: محمد امین صالحی نژاد